نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

تولد بابایی

23مرداد تولد بابا داووده مامان براش تدارک دید و کیک پخت و عزیز اینا رو دعوت کرد واسه شام عزیز جون زحمت کشیده بود یه کتابخونه خریده بود و من براش یه ساک که باهاش مسافرت های خوبی باهاش داشته باشه(آخه پیش میاد مسافرت کاری بره) از همه خوشحالتر تو این جشن کوچولو نیکی بود که نمیذاشت بابایی شمع ها رو فوت کنه هی روشن میکرد و خودش فوت میکرد لازم نیست که بگم کلی بالا پایین پرید کلی شیطونی کرد کلی شادباش گرفت تا شب ساعت 11ونیم باباجی رو ول کرد و گذاشت که برن خونشون طفلی باباش کلی تو بیرون گردوندش تا رضایتش رو جلب کرد بابایی تولدت مبارک ایشاله همیشه سالم و شاد در کنار هم باشیم دوستت داریم یه عالمه از طرف من و نیکی ...
23 مرداد 1392

چهارشنبه ها

چه رسم خوبیه چهارشنبه ها اجازه دارن یه اسباب بازی با خودشون ببرن مهد نیکی خیلی ذوق میکنه گاهی تو انتخاب اسباب بازی میمونه هی اینو برمیداره میذاره سر جاش همه رو جمع میکنه میکم فقط یه دونه میریزه زمین باز یکی دیگه رو برمیداره تا از در بیایم بیرون چندتا عوض میکنه آخرش هم دم در تصمیم میگیره یکی دیگه برداره مجبور میشم در رو باز کنم تا بره اسباب بازیش رو عوض کنه (یاد مستربین میفتم که میخواست بره مسافرت هی 10-20- 30 40 میکرد قرعه به یه شلوارش میفتاد آخرش هم عوض میکرد و اونی رو که دوست داشت برمیداشت)
23 مرداد 1392

نیکی و آرزوهای بزرگ

گاهی با خودم میگم به به نیکی منم بزرگ شده و خواسته هاش با خودش بزرگ شدن داریم تلوزیون تماشا میکنیم یه ماشین داره با سرعت یه ماشین دیگه رو تعقیب میکنه نیکی میگه مامان از این ماشینا میخوام از اینا برام بخر که زیاد میره (منظورش اینه که تند میره) بعد با دستش ادای ماشین رو در میاره که خیلی تند حرکت میکنه بهش میگم به بابا بگو برات بخره میره پیش باباش و میگه بابا از این ماشینا یکی من بخر یکی مامان(یعنی یکی واسه من یکی واسه مامان) قربونت برم که اینقدر مهربونی دخترم
23 مرداد 1392

در راه مهد

نیکی:خداحافظ مورچه ها من دارم میرم مهد شمام برید خونتون(اشاره به مورچه هایی که دارن رو جدول راه میرن) مامان اینجا خونشونه؟( اشاره میکنه به یه در بزرگ) میگم آره به مورچه ها راه رو نشون میده و هی سعی میکنه بهشون بفهمونه که این خونتونه برید اونجا میگم دیر شده بیا خودشون بلدن میرن از در مهد که میریم تو صدای آهنگ میاد که بچه ها دارن ورزش میکنن نیکی میگه: مامان دیر شد بچه ها ورزش کردن بدو بدو میره سمت کلاسشون داد میزنه برو دفتر بشین تا من بیام خب؟ میگم باشه به سلامت
23 مرداد 1392

پایان رای گیری

خب رای گیری تموم شد و نتایج اعلام شد ممنون از همه کسانی که به نیکی کوچولو رای دادن نیکی 85 رای آورد ولی نتونست جزء نفرات اول باشه خیلی مهم نیست واسم مهم این بود که شرکت کنه 753 نفر شرکت کرده بودن نمیشد که همه رای بیارن به هر حال امیدوارم تو بقیه مراحل زندگیش که خودش نقش بیشتری داره تو موفقیتش (نه بقیه به عنوان رای دهنده) با تلاش و پشتکارش موفق باشه
21 مرداد 1392

پتو جان

ای بابا بازم ماجرای پتو؟!؟!؟ این پتو تمومی نداره وقتی ساعت 10ونیم شب اومد مثلا مسواک بزنه تصمیم گرفت یه کم آب بازی کنه اصلا حوصله چونه زدن و گریه اش رو نداشتم شیر آب رو یه کم باز گذاشتم تا آب بازی کنه با لیوان کوچیکش هی آب پر میکرد و خالی میکرد منم دیدم طول میکشه اومدم تو اتاق نشستم چند بار ازش پرسیدم نیکی تموم شد؟ نیکی هم جواب میداد نه مامان دارم بازی میکنم دیدم دیگه صداش نمیاد به باباش گفتم یه سر بزن ببین چه میکنه که دیدم داد بابایی دراومد میگم چی شده؟ میگه بیا خودت ببین دیدم به به 2تا پتوش رو انداخته تو آب به همراه چند تیکه لباس بچه ام تصمیم گرفته بود که به مامانش کمک کنه آب کشیدمش لباسش رو عوض کردم به بابا میگم پتو ها رو بندا...
21 مرداد 1392

آینه بزرگترا

نیکی شیرین زبون من : گاهی حرفا میزنی و کارایی میکنی که نشون میده  با دقت به بزرگترات نگاه میکنی و اونا رو ثبت و ضبط میکنی امروز رفتیم خونه ندا رو صندلی آرایشگاه نشستی و میگی من بند میندازم و تو منو نگاه کن ندا رو مجبور کردی که نخ ببنده و واست بند بندازه با دستت نشون میدی و بعد میخوای برات ابرو برداره بعد تو آینه نگاه میکنی و میگی کبابم کردی !!!! یه وقتایی یه چیزایی میگیم بعد خیلی بیربط اخم میکنی و میگی اعصابمو خورد میکنی کار بدی کردی!!!! نمیدونم چرا وقت شام غذا نمیخوری و همش میگی سیرم بعد نصف شب مامان رو بیدار میکنی و میگی گشنمه برنج میخوام!!!! امشب هم نصف شب بیدارم کردی و اصرار و گریه که پام میخاره بیا بخارون!!!! ...
14 مرداد 1392

این قصه سر دراز داره

حدود 2ماه و نیم از اولین روزی که نیکی رفت مهد میگذره اما هنوز من باهاش درگیرم نمیدونم چرا عادت نمیکنه نمیدونم کی میخواد این قصه تموم شه درست زمانی که عادت کرده بود مربی عض شد و این بچه بهم ریخت باز وقتی به مربی جدید داره عادت میکنه مدیر مثلا مهربان پتوی نیکی رو میشوره و نیکی ازشون ناراحت میشه و باز روز از نو روزی از نو 7تا بچه قد و نیم قد اونجا هستن نیکی از همه کوچیکتره همه بچه ها به مهد عادت دارن به خود مهد نه به مربی اما نیکی به مربی عادت میکنه نه به محیط چیکار کنم؟مربی ظهر هم با مربی صبح فرق داره پس نمیذارم ظهر بمونه چون با اون نتونست خوب ارتباط بگیره چیکار کنم؟ هنوز درگیرم هنوز درگیرم ...
7 مرداد 1392

نیکی شیطون

دیروز اومدم دنبالت فهمیدم مدیرتون برداشته پتوت رو شسته الهی بگردم چقدر انتظار کشیدی تا پتوی خیست رو بغل کردی همه لباسات خیس شده بودن کلی با مدیرتون دعوا کردم دعوا نه بحث که چرا اینکار رو کردن همش میگفت پتوش رو میکشه زمین کثیف شده بود شستیم بچه مریض نشه من نمیدونم به اونا چه مربوطه. میدونم نیتشون خیر بوده اما اشک تو رو در آوردن دیگه بعد از این همون ساعت 1 میام دنبالت دوست داشتم به مهد عادت کنی و برات محیط خوب و شیرینی باشه اما تو بیشتر به مربی عادت میکنی تا به محیط. به مربی ساعت بعد از ظهر واکنش خوبی نداری پیشش میومنی اما موقع تعویض مربی ها گریه میکنی که خاله ساناز پیشت بمونه منم نمیخوام تو اذیت بشی شاید یه مدت دیگه بزرگتر که بش...
6 مرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد